چه زود میگذرد لحظه هایمان با هم
دقیقه های خوش و آشناییمان با هم
تو رفتی و من این را به چشم خود دیدم
میان فاصله ی ردپایمان با هم
تمام فکر مرا این سوال پر میکند که آیا
مگر فرق میکند خدایمان با هم ؟
قبول کن پس از آن روز و آخرین دیدار
کمی عوض شده حال و هوایمان با هم
برای اینکه بفهمی چه میکشم ای کاش
عوض شود دو سه ثانیه جایمان با هم
غمگینم همانندِ کارگر خسته بعد از کار
بیگناه آویخته شده به دار
پرنده که شده از قفس بیزار
مادر منتظر شب بیدار
همانند آخرین فریاد بیمار
دایره یه مصلوب شده به دیوار
معشوق چشم دوخته به آخرین دیدار
همانند تراژدی دوست دارم دیوانه وار
غمگینم همانند کودکی که به پایش رفته خار
غریبه به پشت بسته کوله بار
خیانت دیده برای سومین بار
همانند معصومی که مانده زیر آوار